دخترک در فكري بود
فكر آن انشايي كه معلم مي خواست
" زندگي يعني چه ؟"
دخترك از پدر پير و زمينگيرش خواست
تا دهد پاسخ او
پدرش شرمنده ، خسته و درمانده
روي از او برگرداند
سر به زانو زد و آرام گريست
دخترك اما ، تنها
لرزش شانه ي او را نگريست
وقتي از سوي پدر پاسخش را نگرفت
رو به مادر كرد و
با نگاهش پرسيد:
" زندگي يعني چه ؟ "
مادر او انگار غرق احساس پدر بود هنوز
در نگاه خيسش عشق فرياد كشيد
بار ديگر پرسيد
" زندگي يعني چه ؟ "
مادرش در عوض پاسخ او
سوزني داد به دستش و به او گفت
كه اين را نخ كن
" زندگي يعني اين ! "
دخترك سوزن نخ كرده به دست
زل به مادر زد و
محو تنهايي دستان پر از مهرش شد
متن انشاء اين شد:
زندگي يعني: شرم غمگين پدر از دختر
لرزش شانه و چرخاندن صورت به سمتي ديگر
زندگي يعني اشك پنهان پدر
عشق سرشار و دل دريايي
زندگي يعني دست تنهايي و صبر مادر
زندگي رد شدن از روزنه ي اين دنياست
تلخ خنده ایست
ولي
گاه گاهي زيباست
می خواستم به دنیا بیایم، در زایشگاه عمومی، پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. مادرم گفت: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...
می خواستم به مدرسه بروم، مدرسه ی سر کوچه ی مان. مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟...مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...
به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: ...
فقط ریاضی! گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...
با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...
می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم. پدر و مادرم گفتند: مگر از روی نعش ما رد شوی. گفتم: چرا؟...گفتند: مردم چه می گویند؟!...
می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای در پایین شهر اجاره کنم. مادرم گفت: وای بر من. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...
اولین مهمانی بعد از عروسیمان بود. می خواستم ساده باشد و صمیمی. همسرم گفت: شکست، به همین زودی؟!...گفتم: چرا؟... گفت:مردم چه می گویند؟!...
می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم، در حد وسعم، تا عصای دستم باشد. زنم گفت: خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟!...
بچه ام می خواست به دنیا بیاید، در زایشگاه عمومی. پدرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...
بچه ام می خواست به مدرسه برود، رشته ی تحصیلی اش را برگزیند، ازدواج کند... می خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد. پسرم گفت: پایین قبرستان. زنم جیغ کشید. دخترم گفت: چه شده؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...
مُردم. برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای در نظر گرفت. خواهرم اشک ریخت و گفت: مردم چه می گویند؟!...
از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند. اما برادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...
خودش سنگ قبری برایم سفارش داد که عکسم را رویش حک کردند. حالا من در اینجا در حفره ای تنگ خانه کرده ام و تمام سرمایه ام برای ادامه ی زندگی جمله ای بیش نیست: مردم چه می گویند؟!... مردمی که عمری نگران حرفهایشان بودم، لحظه ای نگران من نیستند
و از او وحشت داشتند ، کودکان از او دوری می جستند
و مردم از او کناره گیری می کردند.
قیافه ی زننده و زشت پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد
و بتواند ساعتی او را تحمل نماید. علاوه بر این ، زشتی صورت پیرمرد باعث تغییر اخلاق او نیز شده بود.او که همه را گریزان از خود می دید دچار نوعی ناراحتی روحی شد.
که می توان آن را به مالیخولیا تشبیه نمود همانطور که دیگران از او می گریختند او هم طاقت معاشرت با دیگران را نداشت.و با آنها پرخاشگری می نمود و مردم را از خود دور می کرد.
سالها این وضع ادامه یافت تا اینکه یک روز همسایگان جدیدی در نزدیکی پیرمرد سکنی گزیدند آنها خانواده ی خوشبختی بودند که دختر جوان و زیبایی داشتند.یک روز دخترک که از ماجرای پیرمرد آگاهی نداشت از کنار خانه ی او گذشت اتفاقا همزمان با عبور او از کنار خانه ، پیرمرد هم بیرون آمد و دیدگان دخترک با وی برخورد نمود. اما ناگهان اتفاق تازه ای رخ داد پیرمرد با کمال تعجب مشاهده کرد که دخترک بر خلاف سایر مردم با دیدن صورت او احساس انزجار نکرد و به جای اینکه متنفر شده و از آنجا بگریزد به او لبخند زد.
لبخند زیبای دخترک همچون گلی بر روی زشت پیرمرد نشست.آن دو بدون اینکه کلمه ای با هم سخن بگویند به دنبال کار خویش رفتند.همین لبخند دخترک در روحیه ی پیرمرد تاثیر بسزایی داشت . او هر روز انتظار دیدن او و لبخند زیبایش را می کشید.دخترک هر بار که پیرمرد را می دید ، شدت علاقه ی وی را به خویش در می یافت و با حرکات کودکانه ی خود سعی در جلب محبت او داشت.
چند ماهی این ماجرا ادامه داشت تا اینکه دخترک دیگر پیرمرد را ندید. یک روز پستچی نامه ای به منزل آنها آورد و پدر دخترک نامه را دریافت کرد. وصیت نامه ی پیرمرد همسایه بود که همه ی ثروتش را به دختر او بخشیده بود
امروز هم از یه لحاظ دلم گرفته ...هم خوشحالم
نمیدونم چرا دلم گرفته ..ولی واسه این خوشحالم که دیگه فارغ التحصیل شدم و لیسانس و گرفتم
واقعا 4سال مثل برق وباد گذشت..ولی نمیدونم واقعا من تو این 4سال چقدر تغییر کردم..چقدر کارای مثبت
کردم ...وخیلی کارای دیگه...
اما همیشه به این اطمینان داشتم که خدا تنهام نذاشته ومن خیلی ازش ممنونم...و امیدوارم تو هیچ مرحله از
زندگیم تنهام نذاره...اگه تنهام بذاره ..اونوقته که دیگه منم هیچی نیستم
پس خدا جونم خیلی دوست دارم
به قول بچه ها مخلصیم
من «یوسف گمگشته باز آید به کنعان» خوانده ام
فال حافظ را نگاهم از بر است
مشق شبهایم سکوت شاعری گمنام شد
سیب را من چیده ام
بوئیده ام،فهمیده ام
صفحه ی ادراک شبنم را دلم تر کرده است
مکتم درس صداقت داد و من آموختم
من نگاه باز پروانه شب و روزم شده است
هاله ی شمعم دلم را باکی از تقصیر نیست
معنی عشقم صدای ساز لیلی جامه هاست
مهر پرورده است دامان تنم از شوق یار
شاهد شبهای من آلاله های دشتها
یار را از بس که بوئیدم همه روم آب شد
مهر را من دیده ام
در ورایش بکر اندیشیده ام
خندیده ام
کوچه شبگرد دلم حال و هوای کبریاست
انتظارم را به مهر یاس تطهیرش کنند
سجده بر دامان مهر آرای خوبان کرده ام
فاش گویم لذتی بس برده ام
عشق سان و عشق نام و عشق مسلک می پرم
از برای خوب روی عالمم جان می دهم
سبزتر از جانمازم آن نگاه و سمت یار
طرحی از آرامش یک برگ رقصان در هوا
می چه داند مستی ام را در هوای خانه مان
ناز معشوق و نیاز یار میلغزد ز جام
از شب ریشه سرچشمه گرفتم..وبه گرداب آفتاب ریختم
بی پروا بودم:دریچه ام را به سنگ گشودم.
مغاک جنبش را زیستم .
هشیاری ام شب را نشکافت...روشنی ام روشن نکرد:
من تو را زیستم ..شبتاب دوردست!
رها کردم.تا ریزش نور...شب را بر رفتارم بلغزاند.
بیداری ام سربسته ماند:من خوابگرد راه تماشا بودم.
وهمیشه کسی از باغ آمد..ومرا نو بر وحشت هدیه کرد.
وهمیشه خوشه چینی از راهم گذشت..وکنار من خوشه ی
راز از دستش لغزید.
وهمیشه من ماندم وتاریک بزرگ...من ماندم وهمهمه ی
آفتاب.
واز سفر آفتاب..سرشار از تاریکی نور آمده ام :
سایه تر شده ام:
وسایه وار بر لب روشنی ایستاده ام.
وشب میشکافد...لبخند میشکفد...زمین بیدار می شود.
صبح از سفال آسمان می تراود
وشاخه ی شبانه ی اندیشه ی من بر پرتگاه زمان خم می شود.